داستان‌هایی از سعید شیری

▪نمونه‌ی نوشته‌ها:
(۱)
[حنای عید]
با اکبر زیر درخت‌های سیبِ حیاطشان نشسته‌ایم و مثل روزهای قبل با گِل مجسمه می‌سازیم. از پای سیب‌ها گِل بر می‌داریم و ورز می‌دهیم و بعد گاو و گوسفند و اسب و خر درست می‌کنیم.گاهی حیاط و خانه و ایوان هم می‌سازیم. هر روز کارمان گِل‌بازی‌ست. هر وقت مادرم سراغم می‌آید دست و لباس من گلی‌ست. با اخم و تَخم دستم را می‌گیرد و می‌بردم خانه. اکبر تنها می‌ماند و نگاه می‌کند، دلم برایش می‌سوزد.
در خانه مادرم اول تمیز دست و رویم را می‌شوید، و بعد رخت‌های تمیزی را که صبح تنم کرده است و من کثیف کرده‌ام، بیرون می‌آورد، و باز رخت‌های شسته تنم می‌کند. سرکوفت می‌زند که انضباط ندارم. تا نیم‌ساعتی مراقب‌ من است، اما دوباره سرگرم کار و بارِ خانه می‌شود و من دزدکی از خانه بیرون می‌آیم و می‌روم تا با اکبر بازی کنم. اکبر هم رخت‌های شسته‌اش را پوشیده و مادرش با او دعوا کرده است.
اما حالا سه چهار ساعت است با‌ گل مجسمه می‌سازیم، و مادرم نیامده‌ست سراغم. دیگر خودم نگرانم. دارد غروب می‌شود. باید به خانه‌ی خودمان برگردم. آن وقت مادرم لباس‌های کثیفم را خواهد دید، و باز دعوا خواهد کرد. اکبر هنوز سرگرم گل‌بازی ست. از پای سیب‌ها گل می‌کَند، و ورز می‌دهد. یک لحظه انگار مادرش را می‌بیند و گُندهٔ بزرگِ گل تالاپی از دستش می‌افتد. من چشم باز می‌کنم. در خانه‌مان توی اتاق روی تشک خوابیده‌ام. لحاف هم رویم هست. صبح است مادرم نزدیک رختخوابِ من ساکت نشسته و دارد خمیر ورز می‌دهد. صدای ورز و تاپ تاپِ خمیرش می‌آید. پس صحنه‌ی گل بازی را من خواب دیده‌ام! خوشحال می‌شوم اما احساس می‌کنم زیر لحاف دستم گِلی‌ست!، گل لای انگشتانم خشکیده‌ست!.
از ترس پیش از آن که سر از بالش بردارم اول شروع می‌کنم به گریه؛ با این هدف که مادرم دلش به رحم بیاید و کاری به من نداشته باشد. وقتی دلیل گریه‌ام را می‌پرسد می‌گویم: «دستم گلی‌ست». اما این بار برخلاف روزهای قبل، همچنان که سرش پایین است و به کارش‌ مشغول است، لبخند می‌زند و مهربان و صمیمی می‌گوید: «گِل نیست گُلم، دستات رُ شب که خواب بودی خودم حنا گرفته‌ام، فردا عیده؛ حالا هم می‌خوام برات فطیر درست کنم». من با خیال راحت لبخند می‌زنم و می‌روم زیر لحاف. اما دیگر از ذوق عید و دست حنایی خوابم پریده است.


(۲)
[خوابِ سفید]
شب‌های آخرِ پاییز است. در خانه‌ی قدیمی‌مان هستم، در دهکده. از شب سه‌چار ساعتی گذشته و خوابم می‌آید. خوابِ کنارِ کرسی دلچسب است. اول کمی ادامه‌ی بازی در کوچه است. و بعد، پشت پلک‌هایم گویی از بامِ خانه خوش‌خوشک صدای بالِ کبوتر می‌آید. من روی بام ایستاده‌ام، و دسته‌دسته هی کبوترِ سفید از هوا فرو می‌آید و، آرام روی بام می‌نشیند و... باز از نو؛ آرام و ساکت و پیوسته. تا این‌که نرم‌نرم، بام و حیاط از فرودِ کبوترها یک‌دست ساکت و سفید می‌شود؛ یک‌دست، ساکت و سفید و تماشایی. خوابم لبالبِ کبوتر است و پر از پرواز.
آهسته پلک باز می‌کنم. صبح است. نورِ زلالِ پشتِ پنجره این را می‌گوید؛ نورِ سپیده و سفیدیِ صریحِ برف؛ برفی که بر حیاط و پشت‌بام نشسته‌است و، توتِ حیاط را سفید‌پوش کرده است. از سمتِ جاده‌ی قلمستان، تک‌تک صدای برفیِ کلاغ‌ها شنیده می‌شود. یک‌دست کوچه‌های دهکده سفیدِ سفید است؛ یک‌دست، ساکت و سفید و تماشایی. گویی ادامه‌ی خوابم را می‌بینم، اما کنارِ پنجره‌ی صبح و، با پلک‌های باز‌ِ باز.


گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


منابع
www.barsakooyesokoot.blogfa.com
www.vaghayeostan.ir
www.vaznedonya.ir
@javad._abolmasoomi
@barsakooyesokoot
@rmirmohammadi
دیدگاه ها (۰)

نگاهی به کتاب سارا کورو، شاهزاده خانم کوچک

سید کریم امیری

اشعاری از سعید شیری

سعید شیری

با توام آااااای ! پدر سوخته بازی کافی ستهی خرابم کنی و باز ب...

من راوی گذشته های دورم....جهان رنگ عوض کرده و پنجره ها باز ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط